درباره وبلاگ


درود بر شما. اسم من میناست. امیدوارم از وبلاگم لذت ببرید. نظر یادتون نره..
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 124
بازدید کل : 25945
تعداد مطالب : 4
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

نوشته های کوچیک من




(این متن رو پس از اینکه از راهیان نور برگشتم نوشتم)

سلام و درود بر شما انسان های زمین؛

میخواهم امروز برایتان از مکانی بگویم که سرزمینم است, جایی که در آن متولد شده ام و در دامان پر مهر و محبت آن پرورش یافتم. او مرا بزرگ کرده است, یاری ام کرده است تا به اینجا برسم,  او مرا با فرهنگ  خود آشنا کرده و نامم را ایرانی گذاشته....

جایی که من درآن زندگی میکنم ایران است آری ایران.سرزمین شیر مردان و رستم نشان ها.همین خاکی که حال پایم بر روی آن است خاک مقدس و با ارزش کشورم ایران است.درک واقعی چنین کشوری سخت است زیرا اینجا جایی است که همبستگی مردمان و دلاوری مردان و صبوری زنانشان زبان زد است و فرهنگشان برتر ز دیگران, و همبستگی و صبر و استقامت و فرهنگ و هنر را نمیتوان درک کرد.

مرز و بوم کشورم ایران فرزندانی دارد از جنس خاک از جنس جوانمردی از جنس شرف و آزادگی. فرزندان این سرزمین کسانی اند که از آرزوها, آرمان ها و خواسته های پر شور جوانی خود میگذرند و برای دفاع از کشورشان به استقبال مرگ میروند و به مرگ به بازی کودکانه ای مینگرند که عالم را مات و مبهوت کرده است.آنان میروند تا از کشورشان دفاع کنند تا خاکی, تا قطره ای تا حتی ذره ای از ایران زمینشان به دست بیگانه نیفتد.نمیدانم آنان زمینی بودند یا آسمانی ,از خاک بودند یا از روشنایی اما حال به خاطر من و تو نیستند.

طلاییه, شلمچه, دو کوهه و اروند رود و هویزه.......

این نامها دل را نگران میکند و میخراشاند زیرا این مکان ها شهرهایی در مرز کشورم هستند, جایی اند که در وجب به وجبشان خون ریخته است خون آنانی که حال در کنار خانواده خود نیستند, خون آنانی که با رفتنشان به ما نعمت آزادی را بخشیدند آزادی که حال بیگانه سرورمان نیست و برایمان تعیین و تکلیف نمیکند و چادرمان را از سرمان نمیکشد.

پدران و نیکان ما از ایرانند, از شهر همبستگی, از کوچه جوانمردی و از بن بست شهادت....و پلاکشان در گردنشان است و از هویتشان گواهی میدهد.

وقتی کاروان در پشت راهنما در طلاییه میرود اگر عقب بیفتی احساس میکنی صدایی از راهنما نداری و نمیشنوی که او چه میگوید. اما صدایی بسیار نزدیک انگار که فردی در کنارت با تو سخن میگوید به تو میرسد.این صدا بدان خاطر است که مردانی که آنجا بوده اند, میخواهند که تو صدای راهنما را بشنوی آنان میخواهند که تو بدانی سه راهی شهادت کجاست انان میخواهند که توبدانی طلاییه به چه معناست.اگر سکوت کنی میتوانی اهنگ دلنشین صدای انان را بشنوی.........

در طلاییه کفشم را از پایم در آوردم وقتی پایم روی سنگی رفت دردم گرفت.اما نمیدانم انان چه کرده اند که تیر در پای و دستشان بود اما میجنگیدند.به خاطر من و تو...میخواهم آرام را بروم تا درکت کنم اما تو میدویدی زیرا درکم کرده بودی و میدانستی که دوست ندارم تا بیگانه سرورم باشد, دوست ندارم تا پدرم را اب صدا کنم و مادرم را ام بشناسم!!امیدوارم من نیز بتوانم کاری کنم تا همچنان نام زیبای پدر و مادر بر لب فرزندانم باشد و به جای آن مامی و ددی نگویند!!!

نمیدانم که باید آنان را به چه نامی صدا کنم ایثارگر, شهید, اسیر, آزاده.درست است که این نام ها متفاوت است و برای فرد خاصی است.اما دوست درام تا به نام مقدس پدر صدایشان کنم زیرا آنان پدرانی بودند که خوبی فرزندان ندیدیشان یعنی من و تو دوستانمان را میخواستند.و حال نوبت من وتوست .نوبت ماست که کاری کنیم تا شرمنده آنان نباشیم.حال هدف دشمن شلمچه و طلاییه نیست هدف او قلب من و توست. قلب ساده وبی آلایش جوانان و نوجوانان این کشور است.هدف او تیره کردن قلب کودکی است که در روز عاشورا برای امام مظلومش گریه میکند و میسوزد.

حال آماده ای تا از قلبت دفاع کنی؟؟اگر میترسی به گذشته ات بنگر. بنگر تا بدانی که از نسل کیانی , بدانی در سرزمینی متولدشده ای که مردانی مانند کوروش دارد,  رستم و سهراب و سیاوش دارد,بدانی ستارخان و میرزا کوچک جنگلی را دارد بدانی نوجوانی همانند فهمیده را دارد, بدانی بابایی و چمران و امام خمینی را دارد.بدانی که او مردمانی دارد که همه چیز آنان ایران است آری  ایران, ایران, ایران.



یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:ایران, متن ادبی ایران,, :: 12:18 ::  نويسنده : مینا

وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم داشتم داستان دختری رو که خیلی از خصوصیاتش شبیه من بود رو مینوشتم.

در یه جای داستان دختر داستان مسابقات والیبال داشت و مسابقات هم براش خیلی ارزس داشت اون توی زدن سرویس اندکی اشکال داشت اما خوشبختانه با زدن سرویس هایی که اون زد 5 امتیاز آخر رو تیم اون ها بدست آورد و قهرمان شد.

.

.

.

.

.

.

بعد از مدتی من مسابقات والیبال داشتم و توی زدن سرویس خیلی استرس داشتم . اما خوشبختانه من هم عین شخصیت داستانم تونستم سرویس ها رو به خوبی بزنم و 5 امتیاز آخر رو بگیرم.

.

.

.

.

.

.

.

به هرچی فکر کنی همون میشه من بهش ایمان پیدا کردم.!!! 



جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 14:30 ::  نويسنده : مینا